داشتم برای شیوا داستان تعریف می کردم . فاطمه تو اون اتاق داشت درس می خوند . وسط داستان فاطمه سوال کرد : چی شد ؟ حسادت شیوا تحریک شد و گفت : آجی . بابا بلا ( برای ) تو داستان نمیگه . بلا من میگه !!!
^ جمعه 27/11/91 10:59 عصر - آخرین تغییر : [2-سرافراز] شنبه 28/11/91 8:13 صبح
نجفی از قیدار، شاه تور، پر واز بانو، 2-سرافراز
مهمون اومده بود خونه مون . یه شب موندن . فرداش که می خواستن برن شیوا می گفت : بابا به مهمونا نگو برن خونه شون !!! ( بگو نرن خونه شون ) - خاطرات دکتر بالتازار
چن سالشونه این خانم کوچولو؟ - *نگین خانوم*
آخر شب بود . لامپ ها رو خاموش کرده بودیم . فاطمه دوباره لامپو روشن کرد . شیوا : بابا به فاطمه نگو لامپو خاموش - روشن کنه !!! ( بگو خاموش - روشن نکنه . ) - خاطرات دکتر بالتازار
3 سال و 3 ماه . - خاطرات دکتر بالتازار
خدا حفظش کنه براتون - *نگین خانوم*
خوبه دکتر داستان شما و دخترتون خودش مثل داستانهای پـــَ نــــَ پـــَ میمونه خدا ببخشه بهتون - بی سر و سامان